Arash

Système Arash Kamangir

long poème

Arash Kamangir
Siavash Kasraei

Chutes de neige;

La neige tombe sur les épines et les épines.

les montagnes sont silencieuses,

Vallées manquantes ;

Les routes attendent une caravane au son des cloches…

Cela ne pouvait se faire que s’il y avait de la fumée sur les toits des maisons.

ou que la lampe vacillante ne nous apporte pas de message,

Les empreintes de pas ne sont pas tombées sur des routes glissantes.

Que faisions-nous dans le blizzard du cœur troublé de la queue froide ?

Là, il y a une hutte lumineuse,

Sur la colline, face à moi…

J’ai ouvert la porte.

J’ai fait des gentillesses.

J’ai vite su que loin de l’histoire de la colère de la neige et du feu,

à côté de la flamme

Oncle Nowruz raconte une histoire à ses enfants :

« …J’ai dit que la vie est belle.

Dit et non-dit, les conseils sont ici.

Ciel ouvert

tournesol;

jardins de fleurs;

plaines vides;

sortir la fleur de la neige;

le doux balancement des poissons dansant dans le cristal d’eau ;

l’odeur de la terre pluvieuse à Kehsar ;

Le rêve des champs de blé au printemps éclairé par la lune ;

venir, aller, courir ;

Adorer;

assis dans la douleur humaine;

Pas à pas avec le bonheur des gens;

travailler, travailler;

calmer

Voir la vision de déserts secs et assoiffés ;

gorgées de Sebo frais buvant de l’eau pure;

conduire les moutons vers la montagne à l’aube;

chantant du même souffle que le rossignol des montagnes déplacé ;

nourrir le bébé cerf dans le piège;

Rester une demi-journée fatigué à l’abri de la vallée;

parfois,

Sous le toit de ces toits de terre cuite brumeux,

écouter des histoires tristes sous la pluie;

Ne secouez pas le berceau arc-en-ciel

à voir du côté du toit;

ou, nuit neigeuse,

assis devant des feux,

Pour fermer le cœur aux rêves de jupes et de flammes chaudes…

Oui, oui, la vie est belle.

La vie du feu éternel demeure.

S’il ne brûle pas, la danse de sa flamme se retrouve à chaque frontière.

Sinon, il est silencieux et le silence est notre péché. »

Le vieil homme, calme et souriant,

Sinon, il est silencieux et le silence est notre péché. »

Ses yeux cherchaient dans l’obscurité ;

Il se parlait lentement :

« La vie devrait être allumée par une flamme ;

Brûlez les flammes.

Tu es une forêt, mec !

Forêt, ô croissance libre,

Jetant sans hésiter sur les montagnes,

Les nids sur vos doigts sont éternels.

Les sources bouillonnent dans tes auvents,

Soleil, vent et pluie sur ta tête,

Votre âme est une servante du feu…

Sois grande et verte, ô forêt humaine !

« La vie a besoin d’une flamme », a déclaré l’oncle Nowruz.

Les flammes doivent toujours être allumées.

Mes enfants, notre histoire portait sur Arash

Il était un serviteur du Jardin du Feu.

Il était une fois;

C’était une époque amère et sombre.

Notre chance est sombre parce que le mauvais côté nous veut.

Les ennemis dominent nos vies.

La ville giflée était en délire ;

Il avait des histoires troublantes sur sa langue.

La vie est froide et noire comme la pierre ;

jour tristement célèbre

Le temps de la honte.

Zèle dans les liens de l’esclavage tordu;

L’amour dans la maladie cardiaque de la mort sans vie.

Les saisons sont devenues l’hiver,

La scène de Golgoshts a été perdue, assise sur la table de nuit est devenue.

Dans les tables de nuit silencieuses,

Vous pouvez voir le parfum de l’oubli des fleurs des pensées.

C’était la peur et les ailes de la mort ;

Personne ne bouge, car c’est feuille par feuille.

le bastion des affranchis silencieux ;

Le camp des ennemis féroces.

Limites de propriété

Tout comme les extrêmes de l’immensité de la pensée, inorganisée.

tours de la ville,

Comme les remparts du cœur, brisés et détruits.

Les ennemis ont franchi la frontière et le rempart…

Il n’a gardé aucune rancune.

Personne ne s’y intéresse.

Personne ne donne la main à personne.

Personne ne rit au nez de personne.

jardins de désir sans feuilles;

Le ciel est plein de larmes.

Diriger des gens libres, en prison ;

Des prostituées sans personne au travail…

fait beaucoup d’associations, l’ennemi,

L’ennemi rassembla les conseillers ;

au plan qu’ils ont dans leurs cœurs impurs,

Ils pensent aussi que notre échec est entre nos mains.

Leur esprit mince, sans vergogne, –

Puissent-ils ne pas voir un autre jour dans leurs yeux,

Ils ont enfin trouvé le style qu’ils cherchaient…

Yeux d’horreur dans les yeux de la maison

Il a fouillé tous les côtés;

Wayne a annoncé la nouvelle toutes les bouches sous le téléphone.

Le dernier commandement, la dernière humiliation…

La frontière est déterminée par le vol d’une flèche !

S’il atterrit à proximité,

Notre maison est étroite

Notre souhait est aveugle…

Jusqu’où ? Combien de temps ?

Ah !… Où est le bras d’acier et où est la tête de la foi ? »

Toutes les bouches racontaient cette nouvelle ;

چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد.»

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.

از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.

برف روی برف می بارید.

باد بالش را به پشت شیشه می مالید.

«صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، –

پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛

دشت نه، دریایی از سرباز…

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.

بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛

باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،

دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛

کودکان بر بام،

دختران بنشسته بر روزن،

مادران غمگین کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.

خلق، چون بحری برآشفته،

به خروش آمد؛

خروشان شد؛

به موج افتاد؛

برش بگرفت و مردی چون صدف

از سینه بیرون داد.

«منم آرش، –

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ –

منم آرش، سپاهی مردی آزاده،

به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را

اینک آماده.

مجوییدم نسب، –

فرزند رنج و کار؛

گریزان چون شهاب از شب،

چو صبح آماده ی دیدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛

گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.

شما را باده و جامه

گوارا و مبارک باد!

دلم را در میان دست می گیرم

و می افشارمش در چنگ، –

دل، این جام پر از کین پر از خون را؛

دل، این بی تاب خشم آهنگ …

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛

که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛

که جام کینه از سنگ است.

به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

در این پیکار،

در این کار،

دل خلقی ست در مشتم؛

امید مردمی خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست،

کمانداری کمانگیرم.

شهاب تیزرو تیرم؛

ستیغ سربلند کوه مآوایم؛

به چشم آفتاب تاره رس جایم.

مرا تیر است آتش پر؛

مرا باد است فرمان بر.

ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.

رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.

در این میدان،

بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،

پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،

به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!

که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.

به صبح راستین سوگند!

به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!

که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،

پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.

زمین می داند این را، آسمان ها نیز،

که تن بی عیب و جان پاک است.

نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛

نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.

نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.

«ز پیشم مرگ،

نقابی سهمگین بر چهره، می آید.

به هر گام هراس افکن،

مرا با دیده ی خون بار می پاید.

به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،

به راهم می نشیند، راه می بندد؛

به رویم سرد می خندد؛

به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را،

و بازش باز می گیرد.

دلم از مرگ بی زار است؛

که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.

ولی، آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است؛

ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛

فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.

همان بایسته ی آزادگی این است.

هزاران چشم گویا و لب خاموش

مرا پیک امید خویش می داند.

هزاران دست لرزان و دل پر جوش

گهی می گیردم، گه پیش می راند.

پیش می آیم.

دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.

به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،

نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.

به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:

“بر آ، ای آفتاب، ای توشه ی امید!

بر آ، ای خوشه ی خورشید!

تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.

برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.

چو پا در کام مرگی تند خو دارم،

چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم،

به موج روشنایی شست و شو خواهم؛

ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، ای قله های سرکش خاموش،

که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید،

که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،

که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،

که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛

غرور و سربلندی هم شما را باد!

امیدم را برافرازید،

چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.

غرورم را نگه دارید،

به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.

تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.

به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.

هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.

کودکان بر بام؛

دختران بنشسته بر روزن؛

مادران غمگین کنار در؛

مردها در راه.

سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،

ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه.

کدامین نغمه می ریزد،

کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،

طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟

طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟

دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،

راه وا کردند.

کودکان از بام ها او را صدا کردند.

مادران او را دعا کردند.

پیرمردان چشم گرداندند.

دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،

هم او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،

از شکاف دامن البرز بالا رفت.

وز پی او،

پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»

بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،

خنده بر لب، غرقه در رویا.

کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،

در شگفت از پهلوانی ها.

شعله های کوره در پرواز،

باد در غوغا.

“شام گاهان،

راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،

باز گردیدند،

بی نشان از پیکر آرش،

با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.

کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،

به دیگر نیم روزی از پی آن روز،

نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.

و آنجا را، از آن پس،

مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.

آفتاب،

در گریز بی شتاب خویش،

سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.

ماهتاب،

بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،

در دل هر کوی و هر برزن،

سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت

سال ها بگذشت.

سال ها و باز،

در تمام پهنه ی البرز،

وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،

وندرون دره های برف آلودی که می دانید،

رهگذر هایی که شب در راه می مانند

نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،

و نیاز خویش می خواهند.

با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.

می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛

می دهد امید،

می نماید راه.»

در برون کلبه می بارد.

La neige tombe sur les épines et les épines.

les montagnes sont silencieuses,

دره ها دلتنگ.

Les routes attendent une caravane au son des cloches…

کودکان دیری ست در خوابند،

در خواب است عمو نوروز.

می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.

شعله بالا می رود پر سوز …

پوسترها

ویدئو